سفارش تبلیغ
صبا ویژن

[ و به کسى که از او مشکلى را پرسید فرمود : ] براى دانستن بپرس نه براى آزار دادن که نادان آموزنده همانند داناست و داناى برون از راه انصاف ، همانند نادان پر چون و چراست . [نهج البلاغه]

نقاش عشق
نویسنده :  حامد

 

روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده ، تمام احساسها کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند .خوشبختی ، پولداری ، عشق ، دانایی ،صبر ، غم ، ترس ، ... هر کدام به روش خود می زیستند .

تا اینکه یه روز ...

دانایی به همه گفت : " هرچه زودتر این جزیره را ترک کنین ، زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت و اگر بمانید غرق می شوید ."

تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبار خونه شون بیرون آوردند و تعمیرش کردند و پس از عایق کاری و اصلاح پاروها ، آنها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند .

روز حادثه که رسید همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدند و پاروزنان جزیره را ترک کردند . در این میان ، « عشق » هم سوار بر قایقش بود ، اما به هنگام دور شدن از جزیره ، متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار ساحل آمده بودند و « وحشت » را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود . « عشق » سریعا برگشت و قایقش را به همه حیوانها و « وحشت » زندانی شده توسط آنها سپرد . آنها همگی سوار شدند و دیگر جایی برای « عشق » نماند . قایق رفت و « عشق » تنها در جزیره ماند .

جزیره لحظه به لحظه بیشتر زیر آب می رفت و « عشق » تا زیر گردن در آب فرورفته بود . او نمی ترسید زیرا « ترس » جزیره را ترک کرده بود . اما نیاز به کمک داشت . فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست . اول کسی جوابش را نداد . در همان نزدیکیها ، قایق دوستش « پولداری » را دید و گفت : " « پولداری » عزیز ، به من کمک کن ."

« پولداری » گفت : " متأسفم ، قایق من پر از پول و شمش و طلاست و جای خالی ندارد ! "

« عشق » رو به سوی قایق غرور کرد و گفت : " مرا نجات می دهی ؟ "

غرور پاسخ داد : " هرگز ، تو خیسی و مرا خیس می کنی "

« عشق » رو به سوی « غم » کرد و گفت : " ای « غم » عزیز ، مرا نجات بده . "

در این بین « خوشگذرانی » و « بیکاری » از کنار عشق گذشتند ، ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست !

از دور « شهوت » را دید و به او گفت : " شهوت عزیز مرا نجات می دی ؟ "

شهوت پاسخ داد : " هرگز ...... برو به درک ...... سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری ! ... حالا بیام نجاتت بدم ؟!!!

« عشق » که نمی تونست « ناامید » باشه ، رو به سوی خدا کرد و گفت : " خدایا ... منو نجات بده "

ناگهان صدایی از درو به گوشش رسید که فریاد می زد : " نگران نباش من دارم به کمکت می آیم . "

عشق آنقدر آب خورده بود که دیگه نمی توانست روی آب خودش را نگه دارد و بیهوش شد .

پس از به هوش آمدن ، با تعجب خودش را در قایق « دانایی » یافت . آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دریا آرام تر از همیشه . جزیره آرام آرام داشت از زیر هجوم آب بیرون می آمد ، زیرا امتحان نیت قلبی احساسها دیگه به پایان رسیده بود .

« عشق » برخاست و به « دانایی » سلام کرد و از او تشکر نمود .

« دانایی » پاسخ سلامش را داد و گفت : " من « شجاعتش » را نداشتم که به سمت تو بیایم . « شجاعت » هم که قایقش دور از من بود ، نمی توانست برای نجات تو راهی پیدا کند . پس می بینی که هیچکدام از ما تو را نجات ندادیم ! یعنی اتحاد لازم را بدون تو نداشتیم . تو حکم فرمانده بقیه ی احساس ها را داری . "

« عشق » با تعجب گفت : " پس اون صدای کی بود که بمن گفت برای نجات من میاد ؟ "

« دانایی » گفت : " او زمان بود . "


دوشنبه 83/10/28 ساعت 5:59 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
حرف آخر
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
9020 :کل بازدیدها
0 :بازدید امروز
6 :بازدید دیروز
درباره خودم
نقاش عشق
حضور و غیاب
لوگوی خودم
نقاش عشق
لوگوی دوستان
لینک دوستان
شب مهتابی
یادت نره!
پلوتونیم
جسور
عشق آنلاین
اشتراک
 
آرشیو
زمستان 1383
طراح قالب