کمی بخندیم
معلم: «سعید، توجه کن! پنجاه تومان نخود، سی تومان لوبیا و چهل تومان گوشت خریدیم. جمعشان چقدر می شود.»
سعید پس از کمی فکر: «یک کاسه آب گوشت حسابی!»
*****
مادر به دخترش گفت: من دو تا کیک در یخچال گذاشته بودم، ولی امروز فقط یکی مانده است. چرا؟
دختر جواب داد: آخر مادرجان من آن یکی را ندیدم!
*****
نو که اومد به بازار، کهنه میگه آخیش راحت شدم.
*****
آسته برو، آسته بیا، که کفشت خیلی گرونه.
*****
از خر شیطان آمد پایین سوار مترو شد.
*****
هر چی سنگه تو غذای رستوران سر راهی.
*****
فواره جواب سر بالا به جاذبه زمین است.
*****
هوا توفانی بود و باران بسیار تندی می آمد. قرار بود آن قاتل جنایتکار را بکشم, اسلحه ام هم پر بود... بالاخره هم گیرش انداختم, خیلی التماس کرد ولی با یک گلوله کارش را ساختم, آه عجب بازی سختی بود!
http://jokestan.parsiblog.com